در فاصلهی میان
آغاز تا پایان
مجید اسلامی
۱. مدتهایی مدید سخت مینوشتم،
خیلی سخت. باید خودم را توی خانه زندانی میکردم. هر چیزی میتوانست حواسم را پرت
کند: تماسی تلفنی، برنامهای تلویزیونی، مهمانی ناخوانده. هر چیزی. درواقع منتظر
بهانه بودم که ننویسم. نشود. و خیلی وقتها هم نمیشد. مجبور میشدم خودم را مقابل
عمل انجام شده قرار بدهم. زنگ بزنم به دفتر مجله و بگویم مطلب آماده است و قرار
قطعی بگذارم، درحالیکه هنوز آماده نبود. نصفه بود. و این دورانی بود که کسی هم
منتظر آن مطلب نبود. اگر هم سر آن قرار نمیرفتم هیچکس دلخور نمیشد. شاید اصلا
یادش نمیماند که قراری گذاشته شده. «قرار» بیشتر برای خودم بود، که به خاطر آن
قرار هم که شده، حتما بنویسم. گاهی این روش جواب میداد. و گاهی هم نه. بعدتر
نوشتن کمی آسانتر شد. فقط کمی. فکر میکنم از آن ده هفتهی نوشتن در «هفتهنامه»
این اتفاق افتاد. برای منی که قبلش در ماهنامه کار میکردم، کار کردن در دوهفتهنامهی
«فیلم و سینما» و بعد «هفتهنامهی سینما» تحولی اساسی بود. ده هفته مثل
ریویونویسهای غربی روز مشخصی از هفته (اغلب پنجشنبه شب) باید فیلم میدیدم و جمعه
مینوشتم. (شنبه تحویل میدادم و سهشنبه چاپ میشد). خب واقعا نوشتم، هرچند جمعهها
به روزهایی جهنمی بدل شد. البته مسئله طبعا فقط نوشتن نبود. مهم این بود که از
نوشته راضی باشم (خیلی زود فهمیدم که رضایت خودم مهمتر از رضایت سفارشدهنده است!)
با بازگشت به فرمت ماهنامه فهمیدم که آن ده هفته خیلی تاثیر گذاشته. حالا دیگر
اعتماد به نفس پیدا کرده بودم. میدانستم نوشتهای که شروع میشود، سرانجام تمام
خواهد شد. مهم فقط شروع است...
۲. بله، برای من فقط شروع مهم است. این را نمیدانم کِی فهمیدم. (و خیلی دیرتر متوجه شدم که برای دیگران لزوما اینطور نیست). آیینِ نوشتن برای من فقط پیدا کردنِ یک شروع است. قرار نیست این شروع خارقالعاده باشد. مهم این است که الهامبخش باشد، لحناش مشخص باشد، و همین که بد نباشد کافیست. بعدتر این قضیه را تئوریزه کردم. به این نتیجه رسیدم که «شروع» الهام است و «پایان» تکنیک. کسی که شروع خوبی ندارد الهام نداشته، میشود گناهش را بخشید. شروع بهانهایست برای ادامه دادن. ولی با یک شروع خارقالعاده هم نوشته میتواند همچنان الکن و ناقص باشد. شروع خوب حتی گاهی مضر است، چون توقع را خیلی میبرد بالا و اگر ادامهی نوشته در حد شروع نباشد، سرخوردگی به بار میآورد. اما کسی که پایان خوبی ندارد، نوشتن بلد نیست. پایان از دلِ نوشته میآید و حاصلِ یک جور تحلیلِ دقیق است. اگر تجربهی نوشتن داشته باشی، اگر بهمرور تکنیک یاد گرفته باشی، و اگر نوشتهات خوب پیش رفته باشد (حتی با شروعی متوسط)، حتما باید بتوانی نوشتهات را خوب تمام کنی. و «پایان خوب» معجزه میکند. پایان است که با خواننده میماند و حس نهایی او را شکل میدهد.
۳. (درنتیجه) شیوهی نوشتن من مدل غریبیست. معمولا پاراگراف اول را بارها و بارها بازنویسی میکنم، تا شروعی نه لزوما خارقالعاده، که الهامبخش پیدا کنم. در این بازنویسیها لحن را مدام عوض میکنم. نقطهی عزیمت را عوض میکنم. به شیوههای امتحانپسدادهی پسِ ذهنم پناه میبرم. گاهی این بازنویسیها به ده پانزده بار میکشد. و... معمولا فقط در این مرحله است که ممکن است نوشتهای شکل نگیرد و در نطفه خفه شود. در کشوی میزم نمونههای متعددی هست از شروعهایی که الهامبخش نبوده، از مطالبی که نوشته نشده. برای خیلی از آن نوشتهها کلی یادداشت برداشته بودم و واقعا میدانستم چه میخواهم بگویم. ولی شروع پیدا نشد. همین. پاراگراف دوم معمولا سهچهار بار بیشتر بازنویسی نمیشود. و پاراگراف سوم حداکثر دو بار. ولی از پاراگراف چهارم به بعد نوشته یکراست پیش میرود، با شتاب و بدون سکته... و پایان امری مقدس است. هرگز نوشتهای را که تمام شد بازنویسی نمیکند. دست نمیزنم. وقتی تصمیم گرفتم که این پایان است، دیگر تمام شده. انگار کسی دیگر آن را نوشته و من حق ندارم در آن دست ببرم. بازنویسی کامل را نمیفهمم. درک نمیکنم. مگر میشود چیزی را که پایانش را پیدا کردی دوباره شروع کنی؟
۴. این روش من است در نوشتنِ هر چیزی: یادداشت، مقاله، نامه، لید، فیلمنامه... بله، فیلمنامه. خیلیها شوکه میشوند وقتی میگویم من بازنویسی نمیکنم. قرار نیست فیلمنامه بازنویسی شود. از کل حرکت میکنیم، میچینیم و میرویم جلو. وقتی ساختار طراحی شد، شخصیتها شکل گرفت، اکشن مشخص شد، مینشینیم و دیالوگ مینویسیم. دیالوگ باید لحن خودش را پیدا کند و وقتی پیدا کرد، مینویسیم و میرویم جلو. یک بار. فیلمنامهی تهران، ساعت هفت را با فرزاد پورخوشبخت همینطوری نوشتیم. مدتها حرف زدیم، همهچیز را چیدیم و بعد او اتود خودش را مینوشت و میداد من، و من با شیوهی خودم آن را بازنویسی میکردم، یک بار. وقتی هر اپیزود تمام میشد، دیگر تمام بود.
۵. اولین باری که داستان نوشتم بیستوهفت سالم بود و چند ماه کابوسوار را از سر گذراندم. اسم داستان بود «در زمینهی آبی» که عملا تشکیل شده بود از بخشهای جداگانه، با لحنها و زاویهدیدهای مختلف. یادم است هر بخش را فقط در یک نوبت نوشتم. آن موقع شبکار بودم و روزها هم میرفتم دانشکده. شبها توی اداره به دو گروه تقسیم میشدیم که یک گروه «اولکار» بودند یعنی تا ساعت دو و نیم کار میکردند و گروه دوم از ساعت دو و نیم تا صبح. وقتی دو و نیم از خواب بیدار میشدم طبعا نمیتوانستم بنویسم، و در نوبتهای «اولکار» هم تا ساعت یک و نیم کار خیلی زیاد بود و مجال نوشتن نبود. تمام بخشهای آن داستان را در فواصل چند هفته یک بار در فاصلهی ساعت یک ربع به دو تا دو و نیم نوشتم. کاغذ را برمیداشتم میرفتم گوشهای و تندتند شروع میکردم به نوشتن و میدانستم ساعت دو و نیم باید بروم بخوابم. و در همین فاصله یک بخش کامل از داستان نوشته میشد. بی هیچ نیازی به بازنویسی، یا جابهجایی. طراحی از پیش آماده هم نداشتم. هر بخشی هم که تمام میشد نمیدانستم بقیهی داستان چه قرار است بشود. حتی نمیدانستم داستان قرار است چهقدر پیش برود و چند بخش باشد. هرگز نشد از چیزی که نوشتهام راضی نباشم. ولی شور نوشتن فقط چند هفته یک بار پیدا میشد و نوشتن کل داستان چند ماه طول کشید. در تمام آن چند ماه درست و حسابی نخوابیدم. هر وقت نیمهشب از خواب میپریدم فکر میکردم «بعدش چی؟» در طول روز توی کلاس، یا وسط گفتوگو با آدمها فکر میکردم «بعدش چی؟» میدانستم که توی خانه یا هیچ جای دیگری نخواهم نوشت. فقط باید در اداره مینوشتم، آن هم در فاصلهی ساعت یک ربع به دو تا دو و نیم، چند هفته یک بار. هر وقت «دومکار» بودم خیالم راحت بود که آن شب نخواهم نوشت. ولی شبهای «اولکار» مضطرب بودم و سعی میکردم سر خودم را گرم کنم. انگار اختیار نوشتن آن داستان دست خودم نبود. دست «دیگری» بود. هرگز، در هیچ دورهای به وجود فرشتهی الهام اینقدر ایمان نداشتم. آن داستان سرانجام تمام شد و بسیار دوستش داشتم. تا مدتها (و شاید تا امروز) فکر میکردم که بهترین چیزیست که در تمام عمرم نوشتهام. ولی وقتی کسی از آن تعریف میکرد با خودم میگفتم: «چرا این را به من میگوید؟ مگر من آن را نوشتهام؟» داستان در شماره ۲۰۰ ماهنامهی فیلم چاپ شد ولی تا پانزده سال بعد، دیگر داستان ننوشتم.
۶. حالا دیگر مدتهاست که برای نوشتن لازم نیست خودم را زندانی کنم. چند بار شده ریویوهای «نیمنگاه» را توی تحریریهی شلوغ ۲۴ نوشتهام، تازه حواسم به اتفاقهای تحریریه هم بوده، بساط شوخی و خنده هم بوده، و هر کدام از آن ریویوها هم فقط یک بار نوشته شده. یک بار حتی موقعی که داشتم مینوشتم قرار بود فردایش اثاثکشی باشد، داشتند پارتیشنها را برمیداشتند، و ناگهان جلویمان باز شد به تحریریهی نشریهای دیگر، غریبههایی که داشتند نگاهمان میکردند. تمرکزم به هم نخورد. و خدا را شکر که نوشتن دیگر مثل آن سالها سخت نیست. شاید اگر همچنان سخت بود الان مدتها بود که دیگر ادامه نداده بودم. الان ممکن است وسط نوشتن دربارهی فیلمی، فیلم دیگری هم تماشا کنم. (اغلب هر سه فیلم «نیمنگاه» را میبینم و بعد دربارهی هر سه مینویسم. حواسم هم هست که هر کدام لازم است لحن جداگانهای داشته باشند). تماس تلفنی هم تمرکزم را به هم نمیزند. شاید از آن استقبال هم بکنم که کمی از آنچه نوشتهام فاصله بگیرم. نوشتن برایم روندی بیوقفه نیست. وسطش توی خانه راه میروم. شاید حتی بروم بیرون قدم بزنم. اگر نوشتهای طولانی باشد (مثل گزارش جشنواره) نوشتناش چند روز طول میکشد. وقتی در نوشتن وقفه میافتد باید حواست باشد که لحن را گم نکنی. دو پاره نشود. گاهی نوشته را توی ذهنم شکل میدهم، پیش از خواب. و گاهی این فکر کردنهای دیرهنگام باعث بیخوابی یا بدخوابی شود.
۷. من آدمِ شبم. صبحهای زود بیحوصله و بداخلاقم. ذهنم کار نمیکند. حال و حوصلهی حرف زدن هم ندارم. بعدازظهر یخم آب میشود و آخر شب به اوج خلاقیت و شادابی میرسم. شبهاست که شروعها را پیدا میکنم و صبحها (که نه، در طول روز) فقط آنچه را که شبها بهدقت پیدا کردهام ادامه میدهم. پایان را میشود در روز هم پیدا کرد. (گفتم که این الهام نیست، مهارت است). ولی شبهاست که باید دنبال فرشتهی الهام گشت (اغلب برای شروع)، و مطمئنم که اگر آن ایده شب پیدا نشود آن نوشته روز بعد شکل نخواهد گرفت. امیدوارم یک شب دیگر فرصت باشد!
۸. مدتها طول کشید که توانستم ابتدا به ساکن تایپ کنم. با این که تایپ را حرفهای بلدم، حس میکردم که جادوی الهام فقط با قلم (رواننویس) میانهی خوبی دارد. این اواخر فقط پاراگراف اول (و شاید دوم) را روی کاغذ مینوشتم و بقیهاش را تایپ میکردم. تازگیها دارم از همان اول تایپ میکنم (نمونهاش همین نوشته است). عادتِ نوشتن روی کاغذ دارد به تاریخ میپیوندد.
۹. برای من ضربالاجل زمانی لازم است. نمیتوانم برای دل خودم بنویسم. حتما باید قرار باشد آن را به سفارشدهندهای بدهم. بیشترین مطالبم را از سر ضرورت در صفحاتی که اداره میکردم یا مجلهای که خودم سردبیرش بودم (هفت) نوشتهام. چون کس دیگری نبوده بنویسد. و دربارهی خیلی فیلمها ننوشتم (درحالیکه حرفی برای گفتن داشتم)، فقط به این دلیل که کسی اصرار نکرد، سفارش نداد، یا در دورهای بود که مجلهای مرا به شوق نمیآورد. برای ننوشتن همیشه بهانه هست! ضربالاجل، نوشتن را مثل مسابقه میکند. من آدم مسابقهام. دوست دارم هر بار چیزی را ثابت کنم، بیشتر به خودم. دوست دارم برنده باشم.
۱۰. شنوندههای خوب غنیمتاند. همیشه وقتی در حال دورخیز برای نوشتنام، دوست دارم دربارهی آنچه میخواهم بنویسم حرف بزنم. دوست دارم شروعِ الهامبخش را برای کسی بخوانم. کسی که لزوما تخصصی در آن نوشته ندارد، فقط شنوندهی خوبیست. مهم هم نیست چه میگوید. مهم حالتیست که در چهره یا صدایش ایجاد میشود. یک جور غافلگیری که برخی بروز میدهند و برخی آن را کنترل میکنند ولی تو میفهمی. و همان کافیست. و چه عالیست اگر آن سفارشدهنده همین شنونده (یا خواننده)ی ایدهآل باشد. کسی که نظرش برایت مهم است و قبولش داری. کسی که اگر بگوید خوب نیست، نشده، درنیامده، آمادهای نوشته را بیندازی دور. اما سفارشدهندهها اغلب فقط به رسیدن سفارش فکر میکنند، به هر قیمتی. به قیمتِ قربانی شدنِ نویسنده. پس باید جای دیگر او را جستوجو کرد. میان دوستان نزدیک، آشناها. حتی غریبهها. کسی که صدایش غنیمت است.
11. نوشتن یک جور زایش است. وقتی نوشتهای تمام میشود، وقتی آن «پایان مقدس» از راه میرسد، حالم خوب است. مثل پنجشنبه غروبهای دوران کودکیست. یک هفتهی پرمسئولیت را گذراندهای، و حالا میتوانی بروی بیرون و نفس بکشی. این یک جور فراغتِ لذتبخش است. وقتی نوشتهای. بخشی از وجودت را آشکار کردهای. ثبت کردهای. [به قول آن شاعرهی بزرگ]: حالا میتوانی بگویی «من هم هستم. یا من هم بودم... در غیر این صورت، چهطور میشود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم؟...»
12. وقتی خوب مینویسی، وقتی ازت تعریف میکنند، میدانی که تو آن را
نیافریدهای... فقط وصل شدهای به یک حقیقتِ ازلی. دوست داری خودت را در مسیر آن
بزرگترینها ببینی، آن وصلشدگان به همان حقیقتِ ازلی: وولف، دوراس، کوندرا،
داستایفسکی، حافظ، سانتاگ، گلستان... و صدایی که میگوید: «ما آفریننده نیستیم،
آشکارکنندهایم.»
این نوشته در شماره ۵۰ (نوروز ۹۳) ماهنامه ۲۴ چاپ شده.
No comments:
Post a Comment